اکنون برای چند لحظه هر چه از نینجا ها میدانید در ذهن خود مرور کنید وخود را نگهبانی در حال مراقبت از یک قلعه ی اربابی فرض کنید.
بر فراز سرتان خفاشی به پرواز در می آید و شما سرعت پرواز عجیب او را در زیر نور مهتاب که حتی سیاهی اش نیز نسبتا آشنا بنظر می رسد،مشاهده میکنید. ناگهان ابر زیره ابر سیاهی فرو می رود وشما در تاریکی مطلق به جا می مانید و می اندیشید که نگهبانی خود را در چه زمان بدی به پایان می برید در این جاست که فکرتان را از ابر و ماه متوجه سکوت مرگبار شبانه می کنید.
صدای قورباغه ها وجیر جیرک ها لحظه ای قطع می شود ..... ما نه صدای آنها دوباره شنیده می شود پس شاید این تصورات شما بوده است
همه ی این ها هشدار و علائمی هستند که شما را از خطر آگاه می کنند حس می کنید که این جا تنها نیستید دستهایتان که به طرف شمشیر می رود شروع به لرزش می کند.
ترس؟ بله.... امانه تنها اما چه کسی این جاست ....آنهم در این سیاهی ..........
با خود فکر میکنید که بهتر است در این باره با کسی صحبت نکنید و منتظر اتمام نگهبانی خود باشید که ناگهان چیزی به سرتان اصابت می کند و زنجیری به شدت دور گردنتان حلفه می شود زنجیری که هر لحظه فشارش بیشتر می شود .
در میابید که تصمیمتان اشتباه بوده و در نهایت نا امیدی تلاش میکنید فریاد بزنید ولی این کار دیگر سودی ندارد خون رگهایتان به جوش آمده ودر شقیقهایتان این گرما را احساس می کنید .
چیزی نمانده که از حال بروید و در یک آن پی میبرید که قربانی نینجای مخوفی شده اید.چه بر سر ارباب محبوبتان آمده ....هرگز نخواهید فهمید چون برای همیشه به خواب رفته اید.